درباره وبلاگ


به کلوپ عشق خوش آمدید...... Id:>> djaligtor_project@yahoo.com ♥♥♥ http://2thLoveClub.Blogfa.com ♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥♥♥ مــن کیـــَم؟؟؟ کسـی میـدونـه؟؟؟ مــن همون دیـوونـه ایـَم که هیچ وقـت عـوض نمیشـه... همـونـی که همـه باهـاش خوشـحالن امـا کسـی باهـاش نمـی مـونـه... همـونی که هـِق هـِق همـه رو به جـون و دل گــوش میده امـاخـودش بُغضـاش رو زیر بالـش میـترکـونـه... همـونـی که همه فک میکنن سخته...سنگه اما با هر تلنگر میشـکنـه.. همـونـی که مواظـبه کسـی ناراحـت نشـه اما همـه ناراحتـش میـکنن... همـونـی که تکـیه گاه خوبیه اما واسش تکیـه گاهـی نیست..جـــز خُــــداش.. همونی که کـُـلی حرف داره اماهمیشه ســـاکــته... آره مـــن همــونــم !
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 523
بازدید کل : 223470
تعداد مطالب : 278
تعداد نظرات : 248
تعداد آنلاین : 1

Flag Counter


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

کلوپ عشق
شعر و متن عاشقانه.دلنوشته.داستان عاشقانه.فال و طالع بینی.روانشناسی.دانستنی های روابط عاشقانه.دانلود رمان عاشقانه




چند سال پیش در یك روز گرم تابستان پسر كوچكی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده كنان داخل دریاچه شیرجه رفت .

مادرش از پنجره نگاهش می كرد و از شادی كودكش لذت می برد . مادر ناگهان تمساحی را دید كه به سوی پسرش شنا می كرد

مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.پسر سر را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود

تمساح با یك چرخش پاهای كودك را گرفت تا زیر آب بكشد مادر از راه رسید و از روی اسكله بازوی پسرش را گرفت . تمساح پسر را با قدرت می كشید ولی عشق مادر به او آنقدر زیاد بود كه نمی گذاشت پسر در كام تمساح رها شود.كشاورزی كه در حال عبور از آنحوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید ،به طرف آنها دوید و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را فراری داد 

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا كند.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود

خبرنگاری كه با كودك مصاحبه می كرد از او خواست تا جای زخم هایش را نشان دهد.پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت::""این زخم ها را دوست دارم ،این ها خراشهای عشق مادرم هستند."" 




گاهی مثل یك كودك قدر شناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چه قدر دوست داشتنی هستند.

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:داستان کودک و تمساح, داستان عاشقانه, :: 12:17 :: نويسنده : Majid1991

سه سال پیش وارد دانشگاه شدم
تصمیم گرفته بودم با جدیت درس بخونم،واسه همین هم کاری با کار های بیهوده و رفیق بازی و عشق دانشجویی نداشتم
اولاش توجه زیادی به دخترا نداشتم
وجودشون برام مهم نبود
اما این امتناع زیاد دوام نیاورد
کم کم متوجه شدم که یکی از اونها روی رفتارم تاثیر زیادی میزاره
هر وقت از کلاس ها غایب میشد اون روز برام بی رنگ بود
وقتی هم تو کلاس سر حال بود رنگ و رو به روزهام بر می گشت
خلاصه این تاثیر ها منو درگیر کرد،درگیر یه عشق دانشجویی!
تازه داشتم زیبایی های عشق رو درک میکردم
هم قالب جسمش زیبا بود و هم بعد اخلاقش
بهم امید میداد، امید به هر چه تلاش بیشتر برای ساختن زیبای آیندم
برام شده بود دختر اثیری بوف کور!
اما من از ابراز عشق و علاقم خودداری میکردم
نمی خواستم با فهموندن عشقم به او،حواسشو از درسهاش پرت کنم
روز ها سپری میشد و من هر روز عاشق تر میشدم
احساسی که از او در قلبم بود اجازه نمیداد که محبت کسی دیگه تو دلم بیافته،از دخترای دیگه دوری میکردم که مبادا عشقش تو قلبم ناراحت بشه
لحظه ها سپری شد و روز ها گذشت ….
یه داداش داشتم که جونم به بودنش بسته بود،شادیامون باهم بود و غصه ها مون مال هردومون
اگه دردی داشتم فقط به اون میگفتم،تنها او بود که می تونست پای درد دلهام بشینه
خلاصه تمام سر و سرم با اون بود و از همه کس تو دنیا برام عزیز تر بود،حتی عشق رویا(همکلاسیم) هم به پای این محبت نمیرسید
یکی دوبار با من اومده بود کلاس
یه روز خیلی تو پر و بالم میرفت،فهمیدم مثل همیشه یه چیزی ازم میخواد
بالاخره خواستشو گفت!
تا حرفشو شنیدم تنم لرزید،رنگ رخم پرید،حالم عوض شد
ازم شماره ی رویا رو می خواست!
چیزی که محال ترین تصورم بود
بد جایی گیر کرده بودم
این بار دیگه نمیتونستم رازمو به سنگ صبورم بگم
خیلی سعی کردم منصرفش کنم
گفتم اهل این چیزا نیست
باهات حرف نمیزنه
دختر نجیبیه آزارش نده
ولی انگار حرفام اثری نداشت
یه ماه بعد متوجه شدم که شمارشو گیر آورده و باهاش حرف میزنه
بازم براش حرف زدم
التماسش کردم که دست از سرش برداره،اما دیدم نه
کار از کار گذشته
اون هم صد دل عاشق رویا شده بود
بختت بسوزه آسمان
دیگه شده آخر زمان
بین همه خلق خدا
ببین کی شده رقیبمان
خیلی داغون بودم
دادشمو بیشتر از رویای خودم دوس داشتم
نمی تونستم با گفتن حقیقت دلشو بشکنم
کلی با عقل و دلم کلنجار رفتم
و بالاخره تصمیمم این شد که حقیقت رو واسه همیشه توی دلم دفنش کنم
آره این جوری خوب بود
هم رضا خوشبخت می شد و هم رویا
مدتها گذشت
رضا تصمیم گرفت که بحث خواستگاری رو با رویا در میون بذاره
یه روز باهاش قرار صحبت گذاشت
کلی به سر و وضعش رسیده بود
همه چیز آماده بود
یه عطر آوردم و از رضا خواستم بزنه به لباسش
عطری که روزای اول دانشگاه ازش استفاده میکردم و رویا خیلی ازش خوشش اومده بود
خیلی وقت بود که با این بوی عطر قهر کرده بودم
اما خواستم رضا با این بوی آشنا به دیدار رویا بره و جو رو صمیمی تر کنه.
زمان وعده فرا رسید و رضا رفت
عصری بود که برگشت
در رو براش باز کردم براش سلام کردم
رنگش پریده بود
بی تفاوت از کنارم گذشت
یک لحظه دلم لرزید
حس کردم که از رویا جواب منفی گرفته
اون روز گذشت
فردا خیلی سعی کردم تا یه جوابی برام بده
ولی انگار دوست نداشت با هیچ کس حرفی برنه
داشتم نگران میشدم
روز بعد تو دانشگاه سد راه رویا شدم سخت روی سرش داد کشیدم
گفتم حق نداشتی با داداشم این کار رو بکنی
چند لحظه سکوت کرد
گفت: مگه چیکار کردم
گفتم:جواب خواستگاریشو چی دادی؟
گفت:برو از خودش بپرس.
دیگه چیزی نگفتم
شب دوباره رفتم پیش رضا
بالاخره راضی شد باهام حرف بزنه
پرسیدم چرا دلگیری؟ چرا با من حرف نمیزنی؟ چرا همزبون خودتو بیزبون رها کردی؟
مگه جز تو کسی برام حرف میزنه؟
من داشتم می پرسیدم و اون دندوناشو روی هم می سایید
دیگه طاقت نیاورد
بلند شد و روم نعره برداشت
پرسید چرا داداشی؟
چرا میخوای اونو از من بگیری؟
سوالش برام مبهم بود
گفتم کی رو از تو گرفتم،منظورت چیه؟
گفت رویای منو؟
سرم داشت میترکید
نکنه فهمیده بود
آخه جز دلم کسی که از این عشق خبر نداشت
گفتم:احمق داری از چی حرف میزنی
مگه تو رویا رو انتخاب نکردی
پس من چرا باید این کار رو بکنم
آخه کی این دروغا رو بهت گفته؟
کی گولت زده؟
نتونست جلوی گریشو بگیره
بلند شد و رفت و این شد آخرین جمله ای که بهم گفت
رویای من دروغ نمیگه
دو ساله که هر روز میرم سر مزارش بعد میرم دانشگاه
میرم که همکلاسی رویا شم
رویای نا پاک
رویایی که لکاته ی من بود و به ظاهر صاحب قلب رضای من
رضایی که با رفتنش نور زندگیمو برد
هنوز دوساله که نتونستم ازش بپرسم که چه دروغی سر هم کرده بود که رضای من، منو تو وصیت نامش ابلیس عشقش به رویا میدونست..

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:ابلیس عشق, :: 10:1 :: نويسنده : Majid1991

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود ، ازش پرسید :
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمی دونم ... اما واقعا دوستت دارم .
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی ... پس چطور دوستم داری؟
چطور می تونی بگی عاشقمی؟
من جداً دلیلشو نمی دونم ، اما می تونم بهت ثابت کنم .
ثابت کنی ؟ نه ! من می خوام دلیلتو بگی .
باشه .. باشه !!! می گم ... چون تو خوشگلی ، صدات گرم و خواستنیه ، همیشه بهم اهمیت میدی ، دوست داشتنی هستی ، با ملاحظه هستی ، بخاطر لبخندت !دختر از جواب های اون خیلی راضی و قانع شد .
متاسفانه ، چند روز بعد ، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت .
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم ، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم ، اما حالا که نمی تونی حرف بزنی ،می تونی؟
نه ! پس دیگه نمی تونم عاشقت بمونم .
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوستت دارم اما حالا که نمی تونی برام اونجوری باشی ، پس منم نمی تونم دوستت داشته باشم . گفتم واسه لبخندات ، برای حرکاتت عاشقتم ، اما حالا نه می تونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمی تونم عاشقت باشم .اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان ، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره !!!
عشق دلیل می خواد؟
نه ! معلومه که نه !!
پس من هنوز هم عاشقتم .
عشق واقعی هیچ وقت نمی میره .
این هوسه که کمتر و کمتر میشه و از بین میره .عشق خام و ناقص میگه : " من دوست دارم چون بهت نیاز دارم . "
"
ولی عشق کامل و پخته میگه : " بهت نیاز دارم چون دوستت دارم . "
"
سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه ، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه "

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:داستان دلیل عاشق بودن,داستان عاشقانه, :: 11:25 :: نويسنده : Majid1991

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ..
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 11:27 :: نويسنده : Majid1991

با يه دختری آشنا شدم. اون اولا واسم مثل يه دوست خوب بود، يه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم. ولی کم کم خيلی بهش عادت کردم. واسم با ديگران متفاوت بود. عاشقش شدم.عشق اولم بود.نمی دونستم چه جوری بهش بگم .چه جوری نشون بدم که دوستش دارم. روز ها گذشت.من هم هر کاری که می تونستم می کردم که بهش نشون بدم که دوستش دارم. يه روز قلبمو تقديمش کردم٬ قلبمو پس داد.دختر عجيبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.همين جور عاشقش موندم.

 يه روز اومد گفت اين دوستمه ،سعيد. يهو يه چيزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:خوشبختم.ديگه چيزی از دلم نمونده بود.اون لبخند از ته دل نبود.فقط ماهيچه های صورتم بودن که به صورت يک لبخند شکل گرفته بودند که باز هم ناراحت نشه.

يه روز درحالی که گريه می کرد به خونم اومد و گفت:با هم جرو بحثمون شده. می تونم پيشت بمونم؟
با اين حال که می دونستم اين قلبمه که باز هم بايد درد بکشه و جيک نزنه٬لبخند زدم و گفتم:بله که می تونی
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گريه کنه تا آروم بشه.
چندين ماه گذشت.يه روز بهم زنگ زد و گفت:پنجشنبه هفته ی ديگه عروسيمه. کارت دعوتو کی بيارم خونتون بهت بدم؟
ديگه نمی فهميدم چی ميگه.منگ شده بودم .يهو ديدم داره ميگه: کوشي؟ الوووووو...

گفتم: "اينجام. اينجام. يه لحظه رفتم تو فکر گفت: "تو هميشه وقتی با من حرف می زنی ميری تو فکر؟

گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بيا دعوت نامه رو بده...

اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم ياد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم .خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم يه سه ساعت بخوابم. فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومدخودش بود. بازم سر ساعت! در رو باز کردم به چشماش زل زدم.هنوزم عاشقش بودم. ولی گفت يوهو. کجايی؟ بیا اینم دعوت نامه.پنجشنبه میبینمت.

تا پنجشنبه ٬‌ نمی دونم چه جوری زندگی کردم.همه چيز واسم مثل جهنم بود.نمی تونستم تحمل کنم.به سيگار و مشروب هم عادت نداشتم.دوست داشتم برم بالای يه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.پنجشنبه کت شلوارم رو پوشيدم.به سالن که رسيدم٬ اونو توو لباس عروس ديدم.چقدر زيبا شده بود.اومد جلو و بهم گفت: خوش اومدی امين. برو يه جا بشين. اميدوارم امشب بهت خوش بگذره.

 دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزديک گوشش و گفتم: نه. اومدم اين کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو هميشه توو قلب من هستی. منو يادت نره.گونش رو بوسيدم و گفتم:خداحافظ !
حالا اين من بودم و تنهايی هام که بايد تا ابد باهاش می ساختم..

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم
زود بر می گردم پیشت عشق من دوست دارم خیلی زیاد
مرد که خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن
من ازدواج کردم

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

بقیه در ادامه مطلب...

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



ادامه مطلب ...


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:

- پلاک 21 ؟!

سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.

چند لحظه ای سر جایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.

دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغر های رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.

آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:

- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...

خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:

- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!

اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.

بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...

بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.

روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:

- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.

به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.

می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...

حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:

- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرین ها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...

چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...

روز آخر به من گفت:

- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.

javahermarket


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه



صفحه قبل 1 صفحه بعد